ملوک و سرنوشت ناشناخته

ساخت وبلاگ

دختر ۱۳ساله از مدرسه با شادی و خنده همراه دوستانش توی کوچه بازی می کرد .

مادرش با صدای بلندی اون صدا میزند و دختر نگران و هراسان که فکر کرد اتفاقی افتاده ب طرف خونه میدود .

وقتی وارد خونه میشه میبینهه خونشون شلوغه و چشمهای غریبه و مردان و زنان زیادی جمع شدن

خجالت میکشه و بدو بدو می‌ره تو آشپز خونه گوشه حیاط پیش مادرش و می‌پرسه عزیز چی شده ؟اینا کی آن ؟ اتفاقی افتاده ؟

یک زن غریبه که کنار مادر ایستاده بود نگاهی خریدارانه ب ملوک می اندازد و میگوید عزیزم خدا حفظت کنه عروسم چ خوشگله

ملک با گونه های سرخ سرش پایین می اندازد و مادر دستی بر سرش میکشد و میگوید کار خیره عزیز برو لباست عوض کن اون پیرهن خوشکلت بپوش بیا مهمونا منتظرن

ملوک که مات و مبهوت ب اطرافش نگاه میکند با همراهی مادرش ب اتاق میرود و لباسش را عوض می کند .

خانه شلوغ شده بود پدر ملوک سالها پیش فوت کرده بود و مادر و پنج خواهر و برادرش در خانه پدر بزرگ پدر ی زندگی میکردند

این خواستگاری هم با اجازه پدر بزرگ انجام شده بود .

ملوک حق انتخابی نداشت .

دختر یتیمی که ب دستور پدر بزرگ باید گوش میداد و با مردی که اصلا او را ندیده و نمی شناخت ازدواج می کرد .

مادرش هم حق اعتراض و نظری نداشت چون ب غیر از ملوک پنج بچه قد و نیم قد دیگر داشت که خرجشان را پدر بزرگ و عمو ها میدادند .

خانه پر شد از همسایه ها و دوستان همبازی ملوک که برای دیدن ملوک و داماد لحظه شماری میکردن و با در گوشی و خندیدن کنار هم و شیطنت بچه گانه دور ملوک شادی و شوخی میکردن ولی ملوک مضطرب بود و بی قرار برای سرنوشتی تا معلوم که انتظارش را می‌کشید .

پدر بزرگ ب پیشواز مهمان ها رفت و آنها را با احترام ب داخل دعوت کرد .

در میان جمعیت مرد جوانی بود که دو نفر زیر شانه هایش را گرفته بودن و وارد مهمان خانه شدند .

بعد از پذیرایی و احوال پرسی و بگو و بخند سر اصل مطلب رفتند .

دختر ها و ملوک در اتاق پشتی گوش ایستاده بودند و هر لحظه ب همدیگه اطلاع میدادند .

ملوک دلواپس و دستهایش را روی دامنش که مچاله کرده بود فشار میداد و نگران گوش میداد

حرف ها و قول و قرارها تمام شد و زنان ٫کل و هل هله راه انداختند و همه دست زدند .

مادر ملوک را صدا کرد و چادر نماز خودش را روی سرش انداخت و او را ب اتاق پیش مهمان ها برد .

مادر داماد چادر عروس را کنار زد و گفت ماشاالله ب عروسم و النگوی دست خودش را دست عروس کرد .

دست های کوچک ملوک ۱۳ساله برای آن النگو خیلی کوچک بود و این شد خواستگاری و نامزدی ملوک

مهمون ها بعد خوردن شام کم کم رفتند و تا آن روز ملوک متوجه نشد داماد کدوم بود .

پچ پچی بین دوستان ملوک بود ولی کسی پیش ملوک حرف نزد .

پدر بزرگ قرار عروسی و عقد را برای ده روز دیگر گذاشت

مادر همراه خانواده در تدارک جهیزیه و آماده شدن برای عروسی بودند .

ده روز مثل برق و باد گذشت و روز عروسی رسید .

هنوز ملوک نمی داند که قراره با کی باقی عمرش را زندگی کند .

خدا اسم اون رو نمیدونه

دیگه روز موعود رسید و خانه برای پذیرایی مهمون ها آماده شد .

زن همسایه آرایشگری بلد بود و با سفارش مادر بزرگ اومده بود و صورت ملوک تمیز کرد و یک سرخاب و سفیدآب زد و لباس سفیدی که برای عروسی ملوک داماد آورده بود تنش کردن .

چادر سفیدش سرش کردن و جلوی سفره عقد نشاندند .

صدای کل و هل هله زنان بلند شد نشان داد که داماد داره میاد .

وقتی ملوک از زیر چادر توری و سفیدش زیر چشمی ب در نگاه می کرد و دید مردی تقریبا ۳۰ساله با لباس قهوه های و صورتی سیاه و سوخته از فرط افتاب ب همراه دو نفر که زیر بقل هایش را گرفته بودند وارد اتاق شد و کنار ملوک نشاندند .

عاقد عقد را خواند و همه این اتفاقات ب مانند یک فیلم تند در حال نمایش بود تا جایی که شب شد و ملوک دید سوار اسب شده و دارند اون از روستای خودشون ب شهر میبرند .از زیر چادر ب جلوی رو نگاه می کرد آفتاب غروب کرده بود و سرخی خورشید هنوز از پس کوه ها پیدا بود .

اصلا صدای اطرافش را متوجه نمیشد .در سکوتی محض فرو رفته بود انگار کر خدای است و با تلنگر خواهر و برادرانش که ب او صدا می کردن ب خودش آمد

با دیدن مادر و خانواده اش اشک در چشمانش حلقه زد ولی انگار مثل سنگی شده بود که نمی تواین از خود حرکتی نشان بدهد .فقط نگاه کرد و دستی تکان داد و همراه مهمان های داماد حرکت کردند .

وقتی چشم باز کرد سرش را روی دامن عمه داماد دید و خودش را جمع و جور کرد .

ب اطراف نگاهی کرد خودش را در اتاقی دید با شیشه ای رنگی و رختخوابی سفید

زنهای همراه با ملوک همراهی کردند و وسایلش را داخل اتاق گذاشتند و عمه داماد که زن مهربانی بود گفت .دخترم خوش اومدی راحت باش اینجا خونه تو چادرش را از سرش در آورد و موهای لخت و مشکی ملوک را دورش ریخت و از اتاق بیرون رفت .

ملوک همچنان منگ و کر و کور ب اطراف نگاه میکرد و این ده روز گذشته را در ذهنش مرور میکرد که چند روز پیش کجا بود و چکار میکرد و الان در کجا و چ شرایطی قرار دارد .

...... داستان ادامه دارد .

matin061...

ما را در سایت matin061 دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 6matin061c بازدید : 27 تاريخ : يکشنبه 30 مهر 1402 ساعت: 23:27